۶/۰۳/۱۳۹۸



دیشب با پیژاما نشسته بودم رو مبل. یک لحظه احساس کردم چیزی رو ساق پام داره حرکت می کنه. بلافاصله چک کردم و دیدم خبری نیست. رفتم خوابیدم.
 صبح بلند شدم صبحونه مو خوردم و کارامو انجام دادم.
رفتم دستشویی... یک لحظه نگاهم افتاد به درز وسط پیژاما و دیدم چیزی داره به آرامی حرکت می کنه. با وحشت و عجله پیژاما رو کندم و انداختم زمین و دویدم بیرون دستشویی...
 بعدش برگشتم ببینم این چی بود آخه؟
کفشدوزک خوشگلی بود که فارغ از وحشت من به آرامی داشت روی پیژاما راه خودشو می رفت.
خیــــــــــــــــلی جالب بود.
فکر نمی کردم اون شروع فجیع به این خاتمه دوست داشتنی منجر بشه.
برداشتم گذاشتمش کنار پنجره نا راهی به بیرون داشته باشه.

۲ نظر:

M.T گفت...

به آپارتمان جدیدی نقل مکان کرده بودم (آن سالها در هند زندگی می کردم). ساختمانی نوساز بود و من اولین ساکن طبقه ی ششم ساختمان بودم و هنوز برای پنجره ها توری نصب نکرده بودم. هند سرزمین گونه های متنوعی از حشرات است که برای غریبه ها کاملا ناشناخته است. شبها به دلیل نزدیکی ساختمانم به تپه ای از درختان جنگلی، آپارتمانم میزبان تعدادی از این حشرات زیبا بود که حتی برای اولین بار بود که بعضی از آنها را می دیدم. آنها آزادانه اطراف چراغ و سقف می چرخیدند، و من هم خودم را هر بار به نوع جدیدی از آنها معرفی می کردم و ورودش را به اتاقم خوشامد می گفتم، کم کم بودنشان مایه دلگرمی ام بود و خوش بودم با بودنشان. تا اینکه شبی دوستی از ایران به دیدنم آمد و چند شبی مهمانم بود. شب اول با دیدن حشرات وحشت عجیبی کرد، در حالی که من آنها را به عنوان دوستان عزیزی به او معرفی می کردم که با وجودشان ابدا اینجا احساس تنهایی نمی کنم. به هر حال نصیحت آن دوست به بستن پنجره ها در شب و در اسرع وقت توری گرفتن تمام پنجره ها آن شب بارها تکرار شد. فردای آن روز با اتفاق عجیبی روبرو شدیم، موجود عجیبی از گردن به پایین تا نواحی ناف دوستم را به شکل بخیه واری گزیده بود، درست مانند جای یک جراحی بزرگ بر روی بدن. تمام تعجب او از این بود که چگونه در این مدت من حتی یک بار گزیده نشده ام. بدون شک طبیعت مهربانی تو را در لحظه ی رها کردن کفشدوزک به خاطر خواهد سپرد.

Narges گفت...

چه خاطره جالبی!
من جز با حیوانات اهلی و حشرات آشنایی که سمی نیستند راحت نیستم. ولی نمی کشمشون. از اینکه ارتباط ام با جانداران ناشناخته همراه با ترس و دوریه خوشحال نیستم ولی فعلا همینم. :) خونه دانشجویی که تو تهران داشتم مارمولک و سوسک داشت. به سوسکها عادت کرده بودم ولی همچنان از مارمولکها می ترسیدم چون بزرگ بودن و سرعت حرکت شون به منو به وحشت می انداخت. بعد از مدتی اما تنهایی خودگزیده ام همزمان شد با حضور یک بچه مارمولک بالای سقف. خیلی بامزه بود و حرکتش هم چندان تند نبود. طی مدتی که حضور داشت باهاش حرف می زدم و دلم میخواست بیاد پایین نزدیکتر. خاطره صحبت با اون هنوز هم از شیرین ترین هاست...