۱۲/۰۲/۱۳۸۳

تشويش

بنشينيم و بينديشيم
اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با اين دلهاي پراكنده؟
جنگلي بوديم
شاخه در شاخه همه آغوش
ريشه در ريشه همه پيوند
وينك انبوه درختاني تنهاييم
مهرباني به دل بسته ما مرغي ست
كز قفس در نگشاديمش
و. به عذري كه فضايي نيست
وندرين باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوايي نيست
ره پرواز نداديمش
هستي ما كه چو آينه
تنگ بر سينه فشرديمش از وحشت سنگ انداز
نه صفا و نه تماشا به چه كار آمد؟
دشمني دل ها را با كين خوگر كرد
دست ها با دشنه همدستان گشتند
و زمين از بدخواهي به ستوه آمد
اي دريغا كه دگر دشمن رفت از ياد
وينك از سينه دوست
خون فرو مي ريزد
دوست كاندر بر وي گريه انباشته را نتواني سر داد
چه توان گفتمش؟
بيگانه ست
و سرايي كه به جشم انداز پنجره اش
نيست درختي كه بر او مرغي
به فغان تو دهد پاسخ زندان است
من به عهدي كه بدي مقبول
و توانايي دانايي ست

با تو از خوبي مي گويم، با تو ازخوبی می گویم ،با تو از خوبی می گویم، با تو از خوبی می گویم ، با تو از خوبی می گویم...
از تو دانايي مي جويم ، از تو دانایی می جویم ، از تو دانایی می جویم ،از تو دانایی می جویم ،از تو دانایی می جویم...
خوب من ! دانايي را بنشان بر تخت
و توانايي را حلقه به گوشش كن
من به عهدي كه وفاداري
داستاني ملال آور
و ابلهي نيست دگر افسوس
داشتن جنگ برادرها را باور
آشتي را
به اميدي كه خرد فرمان خواهد راند
مي كنم تلقين
وندر اين فتنه بي تدبير
با چه دلشوره و بيمي نگرانم من
اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر ؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با اين دلهاي پراكنده ؟
بنششينيم و بينديشيم
ه.ا.سایه

هیچ نظری موجود نیست: