۹/۰۸/۱۳۸۲

چرا مينويسم؟چرا همدلی و همفکری ميخواهم؟

در حال خواندن کتاب سقوط اصفهان به روايت کروسينسکی با باز نويسی آقای دکتر طباطبايی هستم...آدمی مغزش از کار می افتد وقتی تسلسل استبداد٬‌حماقت ٬ توطئه و خيانت٬‌بی لياقتی و...کارگزاران حکومتی و در راس آن شاه را ميبيند.و بدتر از همه پذيرش اجتماعی  که بستر تاخت و تاز اين ابلهان بوده و هست ٬را! چرا اين تسلسل باطل نمی شکند؟چرا عوامل مولد استبداد بازتوليد ميشوند؟نقطه کور ارتجاع خودجوش در جامعه ما در کجاست؟چرا سرزمين ما نخبگانش را زير پا می گذارد و ابلهان را تاج سر می نمايد؟انشقاق حيات فکری و عملی(مستبد دموکراسی خواه!) روشنفکران (که خوب ميدانيم تحت اين شرايط نام روشنفکر ديگر برازنده اينان نيست) ناشی از چيست؟چرا دموکراسی نه به عنوان شيوه زندگی اجتماعی بل که به عنوان رهيافتی سياسی مورد اقبال قرار ميگيرد؟ علت غفلت ما از بکارگيری عقلانيت چيست؟ چرا روشنفکر ما نمی تواند پيشرو توده مردم باشد و متاسفانه پيرو او نيز هست؟!چرا عقلانيت و بالاخص عقلانيتِ مکتوب تبعيد ميشود و شفاهی گری پر از اشتباه و ناراستی براحتی جای آن را ميگيرد؟



poetic عزيز و شايد خيلی از دوستان منتظر گشودن باب بحث يا گفتگو از جانب من در باره نوشته هايم در مورد انحطاط ايران و...هستند اما من در صدد اينکار نيستم چون همگان مطلع اند که با شفاهی گری و عدم اتکاء به منابع مکتوب و متنوع و موثق اين بحث ها راه به جايی نخواهد برد.من ميتونم تفكر خودم را آسيب شناسی كنم با گفتگو با دوستان و صاحب نظران٬‌و به تبع آن عمل ام را تصحيح كنم.اما برقراری ارتباط بين اهل فكر و نظر (به طور تخصصي) با قدرت ٬‌به اراده قدرت بر ميگردد كه متاسفانه اراده قدرت در طول تاريخ ايران بر پس راندن عقلاء و عقلانيت بوده است.ولی برای من جای سوال هست كه آيا عقلانيت و عقلاء بايد منتظر چراغ سبز قدرت باشند و اصلآ قدرت روشنفكری و عقلاء يك جامعه بر چه پايه ای بنا ميشود؟جوابهای بسياری به ذهنم ميرسه اما در صدد بازگويی آنها نيستم ٬‌چون فقط يك حدس اند و حاصل تفكر در تفكر .دلم ميخواد می توانستيم بر اساس اطلاعات و آمار موثق تحليلهای واقعی و موثقی از جامعه مان ارايه بدهيم ...دلم ميخواد ميتوانستيم به ميزانی نسبی از عقلانيت نهادينه شده بر مردممان تكيه كنيم و ...ما به تفكري نقاد و آسيب شناس نياز داريم.تفکر انتقادی نسبت به معضلات موجود٬ طی کردن فرآيندی را می طلبد که شامل دو مرحله بسيار اساسی است:



۱- ديدن ٬ تعريف و شناخت مساله



۲- حل مساله



به نظر من ما مساله مان را هنوز درست تشخيص نداده ايم ٬‌تعريفش نکرده ايم٬ نشناختيمش.وقتی ما مشکلمان را نميدانيم چی هست آنگاه چه چيز را ميخواهيم حل کنيم؟اينکه هر کس به طور پراکنده مشکلی را به عنوان مرکز ثقل عقب ماندگی ما مطرح ميکند و بعد بلافاصله نسخه ای برای آن می پيچد و بعدش هم بلا اثر بودن نسخه اش را در می يابد ٬‌به حل مشکل نخواهد انجاميد. ذهن شفاهی و غير متکی بر اطلاعات دقيق و موثق ما ٬ همچنان عاجز و راکد خواهد ماند.



من نه با تکيه بر دانش حقيرم ٬ بلکه با تکيه بر تجربه ذهن حل المسايلی٬ بيشتر در صدد طرح سوال و طرح مساله هستم تا ارايه راه حل؛ که آن، وظيفه ای است محول بر خرد جمعی مکتوب.طرح سوالات بيشتر به مثابه نورافکنی است بر جاده صعب مشکلات و معضلات تاريخی ما که موجب ايستايی مان شده است.نظر شما چيه؟