۴/۰۱/۱۳۹۳

آنقدر زود بود که صاحب کافه با اکراه پذیرفت برام یک قهوه بیاره..نشستم و قهوه تلخ ام را جُرعیدم و خلوت کافه های خالیِ به هم چسبیده را زندگی کردم. تماشای بسته های آمادۀ انسان و نوع نگاه شان به منِ تنها در یک روز آخر هفته هم برای خودش دنیایی بود..

هیچ نظری موجود نیست: