«دیشب مست بودیم و قلمی فرمودیم:
فردا به هشیاری
آبرویت را میبرم
تا خیال نکنی که
"جهان" مست است.»
***
چیزی بیش از تو نمیخواهم...
در انحنای دو شمع ایستاده
داستان شمع و پروانه فراموش میشود.
تنها سوختن است که میماند.
* * *
ما میسوزیم
شمعهای روی میز نیز.
انحناها و تپشهای تند خون
در رگها
نشان التهابیست
که لبهای خشک را
به بوسه میباراند.
هر کجای زمین که باشی
میدانم که بیداری
و میدانی که "دوستت دارم."
ماه را نگاه کن که
که دارد به فاصلۀ من و تو
زهرخنده میزند.
* * *
با سه ستاره دور ماه
مثلثی میسازم،
خودم را در نصف تو ضرب میکنم
مساحت عشق محاسبه میشود
ای ارتفاع من.
باور کن که هرگز
چنین هشیار نبودهام
که بتوانم با خودکار سبز
نام تو را بنویسم و
شرمنده نشوم.
کاغذ A4 چقدر کوچک است
برای نوشتن از تو.
کاغذی میخواهم که مساحتش
به اندازۀ میان سه ستارۀ دور ماه باشد.
که نام تو را بتوانم
با رنگ نیازها و آزهایم بنویسم.
* * *
منی که میتوانم
از راهآب باغ
به درون خواب تو بخزم
چرا درنگ میکنم؟ چرا؟
مگر در کجای جهان نوشتهشده است
که ما باید فقط در خواب، خواب ببینیم؟
من هنوز در اولین خواب تو ماندهام
و تو تمام بیداری مرا سیر کردهای.
ای با سازههای گل همدم
و با رازهای من همسان
به نداشتنت چگونه خو کنم؟
اینبار نخی ببند به پایم
که در خوابت گم نشوم
اگر گم شدن را دوست داشتم
که به خوابت نمی آمدم
در بیداری خود گمام.
بهرام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر