من اینطور فکر میکنم که تحمیل معنا به نفس زندگی است که ما را دچار هیچ می کند.زندگی به خودی خود موجود است.وقتی داریم برای آن معنایی جعل می کنیم و سپس ناهمخوانی این معنا با زندگی را مشاهده می کنیم آنگاه است که زندگی را در مسلخ معنای خودساخته مان قربانی می کنیم.
مشهور است که می گویند: من فکر می کنم پس هستم.اما هستن یا بودن، به خودی خود و بدون نیاز به هیچ معنا یا دلیل یا سببی موجود است ؛ شده حتی زیباترین یا پست ترین معنا را برای آن جعل کنیم.هر معنایی که برای زندگی جعل میکنیم نوعی تمامیت خواهی را در خود پنهان دارد چرا که یک معنا تمام هستی را نمی تواند در بربگیرد و تنوع هستی بیش از آنست که به یک معنا محدود شود.هر معنای واحد ، فاقد دیگر معناها خواهد بود.
دریافت ما از معنای شخصی و نقصان آن شاید بهترین دلیل برای شکستن درب آهنین کلیشه تک معنایی برای زندگی باشد.
ما همه چیز نیستیم، اما هیچ چیز هم نیستیم.سیالیت هستن و بودن ، این را به ما می فهماند.همه چیز یا هیچ چیز د رقالب یک کلیشه از هستن و بودن معنادار است.
بی کلیشه؛ ما فقط مائیم و رونده؛ همچون رود رونده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر