۹/۲۴/۱۳۸۳

یک خبر و یک رویا

باستانشناسان در غاري در آلمان يک ني لبک 35 هزار ساله را کشف کردند. دانشگاه Tuebingen گفت، اين ني لبک که از جنس عاج ماموت است در 31 قطعه بدست آمد و بازسازي شده است. ني لبک يادشده يکي از کهن ترين سازهاي موسيقي است که تاکنون کشف شده است.


«یادت می‌آید؟ انگار همین دیروز بود.
همیشه تو پیدا می‌شوی و من گم. چه حکایتی‌ست؟ منهم نمی‌دانم.
نی‌لبک‌ها، آوازهاشان را در همه‌جا پخش می‌کنند، این آوازها همه‌جا هستند اما چرا یافته نمی‌شوند؟
مگر من آواز تو نبودم، مگر من نای تو نبودم؟ چرا گمم کردی؟ چرا هنوز هم که هنوز است تو یافته می‌شوی و من نه؟
تو را می‌یابند که از عاجی، و مرا رها می‌کنند که چیزی نبودم بجز سوز دل و باد هوا.
تو را دوباره می‌سازند که زیبایی. بودنت بر زیبایی‌های این دنیا می‌افزاید، و مرا نه، که گویی سوزهای عاشقان کهنه را نیز بر دل این دنیا بار می‌کنم. و کجا دل دنیا راست تاب این‌همه سوز؟ تا سازی مانند تو هست.

یادت می‌آید؟ انگار همین دیروز بود.
غار بود و فضای وهمناک و تاریک. شب و سرمایی که دندان‌ها را به هم می‌کوبید. ترس و گرسنگی بود که میزبانی می‌کرد و بر سر سفره‌اش، الوان غذاهای "هیچ". دردناک آدمیانی، با دندان‌هایی که ریشۀ گیاهان را سق میزدند، با لب‌هایی زخمی و لرزان، به دور تو گرد می‌آمدند، شاید که رویاهایی را برایشان رقم میزدی، که در فواصل کوتاه کابوس‌های طولانی‌شان اتفاق می‌افتاد؟ شعلۀ آتشِ میان غار، از لاغری‌هاشان، تصویر چه هیولاهای خوفناکی به دیوار میانداخت، و در این میانه تنها تو بودی که مرهمی بودی بر زخم‌های التیام‌ناپذیرشان. مرا در فضای غار رها می‌کردی، که هنوز هم مانده‌ام که چه بودم و هستم؟ سوز دلِ آنکه تو را می‌نواخت یا سوز نهانی خود تو، و من خود در این میان چیزی بیش از ناله‌ای نبودم. راستی آن زنی را که کودک سردش را در آغوش کشیده بود و ساکت و آرام ، به ما گوش می‌داد و رقص شعله‌های آتش را خیره بود، یادت می‌آید؟ پلک‌های باز ماندۀ کودک حتی به قطره‌های اشک زن هم، تکان نمیخورد.

یادت می‌آید، انگار همین دیروز بود.
با چه ابهتی بر زمین گام می‌گذاشت، گویی منتی به سنگینی جثه‌اش بود بر خاک. هنگامی که به همراه مادرش، گام برمیداشت رویای بزرگِ بزرگ‌شدنش را می‌دید که عاج‌هایش بزرگ و پیچیده خواهند شد، تنومندترینِ تنومندان، که به نعره‌ای جنگل را خواهد لرزاند، که دیگر نیازمند حمایت مادرش نخواهد بود، که هراسش از شیران و پلنگان را در چشمۀ تناوری‌اش خواهد شست.
اما سرنوشت مجالش نداد، شکاری شد بر سفرۀ شکم گرسنۀ آدمیانی چند. که عاج کوچکش را روزنه‌هایی سفتند، تا صدای ناله‌هاشان من باشم.

یادت می‌آید، انگار همین دیروز بود.»

هیچ نظری موجود نیست: