۱۱/۲۰/۱۳۸۲

مطلب حميراي عزيز را خواندم ودر فكر شدم...نفرت و بيزاري ايرانيان ار همديگر چه در داخل و چه در خارج ا زكشور!براستي چرا؟آيا ما ملت ايران تقسيم بر دو شديم تا نيمي مان هميشه مقصر و نيمي ديگر هميشه قرباني باشيم؟آيا واقعآ نيمي از ما كاملآ خوبيم و مظهر خير مطلق و نيمي ديگر بد و مظهر شر مطلق؟مرجع تشخيص درست و غلط و يا خوب و بد چيست؟آيانيمي از ما داناي كل ايم و نيمي ديگر نادان محض؟ آيا من نوعي مي توانم مرجع تشخيص خير يا شر و درستي يا نادرستي همگان باشم؟ عرف و عقل جمعي بر چه مداري مي گردد؟فرد ايراني و حوزه تعريف شده وي چيست؟حوزه مشترك و تعريف شده عمومي چيست؟خط قرمز ما در حيات مدني مان كدامهايند؟
اين بيزاري از همديگر آيا نتيجه بيزاري ما از خودمان نيست؟بيزاري از اينكه نمي توانيم خودمان باشيم؟و اصلآ نمي دانيم كه خود يعني چي؟فرديت يعني چي ؟هنوز بخشها ي متنوع و متفاوت خودمان را نمي شناسيم.عواطف ، هيجانات،احساسات، ساختار جسم و نيازهاي جسمي، نيازهاي رواني، جايگاه كلام و نگاه و لمس و ...چون خود را با تمام ساز و كارهايش نمي شناسيم پس لاجرم ديگري نيز با وجود شباهتها و تفاوتها برايمان ناشناخته است.در واقع در حضور عدم شناخت خود ، احترام به خود بر اساس نيازها ، بي معني و ناشناخته است.خواننده عزيز متوجه است كه در نبود احترام به خود ، احترام به ديگري چه سرنوشتي مي تواند داشته باشد.وقتي شباهتهاي اساسي بين خود را درك نمي توانيم كرد ، چه جاي براي درك تفاوتها؟شناخت تفاوتها براي همزيستي مسالمت آميز د راجتماعات انساني بسيار اساسي است.شباهتها به طور غريزي افراد را كنار هم گرد مي آورد درحاليكه براي همزيستي تفاوتها و متفاوتها، انسان ناچار است كه از خرد انساني و تدبيرخود استفاده نمايد.بيزاري در بين افراد ناشي از فرافكندن ناتواني خود در بكارگيري تفكر شخصي براي شناختن محيط و انسانهاي ديگر است. خصيصه فرافكني ضمن آنكه موجب تنفر ما از ديگري مي شود تاثيرمخربي نيز بر روند رشد وتوسعه رواني ما انسانها دارد.به طوريكه هيچگاه خود را ملزم به و ناچار از نگاه به خود و تجديد نظر د رباره خود نمي دانيم. در اين روند هر آنچه كه بيرون از من است مقصر است .من هم از عامل خود – انگاشته * مقصر* متنفر مي شوم و با او به ستيزه برمي خيزم.او يك موجود بيگانه با من است كه چون مقصر وضعيت و موقعيت بد من است، نه او را دوست مي دارم، نه به او اعتماد مي كنم و نه عواطف و اقعي انساني و نه افكار نهانم را با او قسمت نمي كنم، من هيچ چيز مشترك با او ندارم(نه شادي مشترك و نه درد مشترك و نه افتخار مشترك و نه افكا رمشترك ونه خرد و اجماع همگاني و ...).آنچه كه من به او مي دهم تظاهر به خوبي است ، تظاهر به اعتماد، تظاهر به همدردي، همدلي ، تظاهر به عشق ورزي ، تظاهر به صميميت، تظاهر به همفكري، تظاهر به اشتراك منافع و... است.نه سياه نمايي نكرده ام دوست من.واقعيت خودمان را دارم مي گويم.آن روي سكه چيست؟
هيچ فرد ايراني ، هيچگاه از هموطن خودش عشق نمي گيرد ، صميميت و يكدلي نمي گيرد ، اعتماد نمي گيرد، همفكري اساسي نمي گيرد و...د رنتيجه هيچگاه اشتراك منافع او بر اساس واقعيتهاي موجود نيست بل كه بر اساس هيجانهاي زودگذر و مقطعي است.بعد از فروكش كردن هيجان با زبه كنج خودخواهي و خود بزرگ بيني و تحقير و سرزنش ديگران با ز مي گرديم تا نوبت هيجاني ديگر كي رسد!در واقع عواطف زودگذر و ناپايدار به جاي عقلانيت جمعي و پايدار و نهادينه نشسته است.اينجا سوالي شده است د رمورد جامعه آرماني و مدينه فاضله ؟سوال بسيار جالبي را مطرح كرده اند كه به مطلب امروز ما هم مربوط مي شه..آرمان و آرمانخواهي و كمال گرايي د رحدي كه هيچ انساني را ياراي دسترسي به آن نباشد، ذهن ما ايرانيان را چنان آلوده به كليشه هاي غير واقعي نموده است كه خود انساني و زميني مان را با تمام نيازهاي خاص انساني از ديد مكاتب گوناگون تعريف مي كنيم، عشق را از ليلي و مجنون(در شكل خودآزارانه آن و عدم اتكاي به شناخت) وام مي گيريم و خود ناعاشقمان را در كليشه ليلي-مجنون جاي مي دهيم، عقل را مظهر حسابگريهاي غيرانساني مي انگاريم ،به جاي انديشيدن و به كارگيري قوه تفكرشخصي،با فرورفتن د رقالب اين يا اين ايديولوژي ومكتب و...حفظ آبرو مي كنيم و صورت مان را با سيلي سرخ نگه مي داريم، به جاي توليد هنرو ادبيات نو و مرتبط با فضاي جامعه و مسايل آن ، به كپي برداري از آفرينندگان جهان پيشرفته مشغول مي شويم ويا در آثار گذشتگان غرق مي شويم و با كشانيدن مضامين ناموجود و قديمي به زمان حال و اينك مان ، استخوانهاي آن بيچارگان را نيز در گور به رقص در مي آوريم،و...و...
چرا نمي توانيم و چرا نمي خواهيم خودمان را ببينيم آنطور كه هستيم با تمام خوبي ها و بدي ها، زشتي ها و زيبايي ها ، نقص ها و امكانات، خطاها و امتيازهاو..چرا باور نداريم كه زندگي هر انسان بايد به دست خود او و در فرآيند زيستن تعريف شود ؟چرا باور نداريم كه انسان روند زندگي اش بر مبناي سعي و خطا است؟چرا خود را دوست نمي داريم وبه تبع آن از ديگران متنفريم؟و چرا خود را مركز و مسوول زندگي خودمان(نه ديگران!چرا كه ميل به تعيين تكليف براي ديگران حتي در حريم عاطفي و حسي و همچنين احساس مسووليت در قبال گناه و انحراف ديگران در ما بسيار قوي است) نمي دانيم؟و بر همين اساس همه خطاكارند و ما معصوم؟همه نادانند و ما دانا؟همه بدند و ما خوب؟
در محيط اطرافم كه بيشتر دقيق مي شوم در مي يابم كه همه ما در رنجيم ، رنجي خودساخته! شاكي هستيم از دروغ ، از ريا، از فرصت طلبي ، از بي اعتمادي و...به نظرم مي رسد كه ما بدجوري خودمان را از ديگران جدا كرده ايم و هاله اي مقدس از معصوميت و دانايي به دور خود را تصور كرده ايم ، به طوريكه توانايي خود نگري و تجديدنظر در مورد خودمان را از دست داده ايم.ما ، محصول همديگر هستيم ، هيچ كس بي سهم از نابهنجاري جمعي مان نيست...خود را بشناسيم و به نيازها و ويژگيهاي خود نام درست يا غلط ندهيم ، كلمه *گناه انسان* در بهره مندي از زيباييها و اقتضايات زندگي را از ادبيات انساني حذف كنيم و بدين ترتيب دست از سرزنش خود برداريم ،كه اگر اينچنين شد دست از سر ديگران نيز برخواهيم داشت، به قول يك ضرب المثل امپرياليستي(شوخيه ها!):* زندگي كن و بذار ديگران نيز زندگي كنند*.
باو ركنيم كه انسان وقتي خود را به جريان زندگي و نه ذهنيات محدودش وامي گذارد ، بسان رودي است كه در مسير خود، راهش را مي يابد.زندگي يك جريان است نه يك قالب پيش ساخته!
متاسفم كه طولاني شد.
رود در جريان است كه راه خود را پيدا مي كند
هم - انديشي يادتون رفته ، نه دوستان؟!