۱۰/۰۲/۱۳۸۲

سلامي گرم و دستي صميمي كه دستان شما دوستانم را به همان گرمي مي فشارد تا كه قدر دان محبتهاي شما همراهان نازنين باشد؛ البته اگر يارايش باشد! من برگشتم عزيزان.

گفتاري در باره عملكرد ذهن با گوشه چشمي به وضعيت فرد در اجتماع

پيشاپيش هر آنچه كه از ذهن برخيزد محكوم است. .ببينيد خود گوينده نيز محدود و محصور در كلام و عملكرد ذهن است و اين اصلآ بد نيست.چطور ميتوان از انسان عملكردي خارج از توان و امكانش ...داشت؟!
بلاواسطگي را در مشاهده فردي ميتوان داشت ولي در تجربه اجتماعي، ما نه فرد بلكه اجتماعي كه برآيند مجموعه افراد هست را داريم، يعني مجموعه اي كه لزومآ ويژگيهاي فرد را ندارد و روابط و قواعد خاص خودش را دارد. آيا امكان رهايي از دانستگي در سطح يك فرد با امكان رهايي اجتماع از دانستگي فرآيند يكساني را طي مي كند؟.فرد همان لحظه اي كه آگاهي به روند وضعيتي در خودش پيدا كند (تازه اين وضعيت رهايي فردي هم به اين سادگي ممكن نيست ) مي تواند از آن وضعيت رها شود مثلآ ترس ، نقرت ، حسادت و...اما در بعد اجتماعي اين وضعيت كاربردي ندارد.اجتماع نه محصول ذهن بل كه اذهان است؛ اذهاني كه پروسه شكل گيري آن با پروسه شكل گيري و تحولش با ذهن فرد متفاوت است.اين نو نگرش، خود حامل رابطه علّي بين پديده هاست ونظر به كشف استقرايي آشفتگي دارد.:علت آشفتگي و پريشاني اجتماع ، فرد است!!!نقطه مقابل ايده اي كه علت آشفتگي فرد را اجتماع و كاركرد نامناسب آن ميداند. ولي هردوي اين ايده ها به نظر من به خطا ميروند چرا كه فرد و اجتماع و طبيعت در معناي كامل آن يعني حتي ژنتيك نيز در تاثير و تآثر متقابل همديگر را شكل داد ه اند و اصلآ قايل بودن به پديده هاي مستقلي به اسم فرد و اجتماع شايد خطا باشد.
باور به بحران بشري و ايده تغيير بنيادين در انديشه به نظر من ممكن نمي باشد.بشر در زندگي اجتماعي بر طبق آرمانهاي انساني يا اخلاقيات از پيش تعيين شده زندگي نمي كند.(بماند وضعيت استثنايي ما ايرانيها كه نه با انديشه ورزي و نه با زندگي عملي رابطه اي واقعي نداريم و آنچه در ما هست ذهنيتي انتزاعي و بدون ارتباط با مغز زندگي و همچنين زندگي عملي – غريزي .يعني قطع ارتباط انديشه و عمل.و د رنتيجه ادامه زندگي ديمي و روز به روز فرو كاهنده).زندگي اجتماعي بر اساس موازنه واقعي قدرت در ميان انسانها شكل گرفته و قدرت هم امري با محتواي ثابت نبوده و نيست كه محدود به زمان و مكان و فرهنگهاي مختلف هست.از زور بازو و قدرت كشتن ديگري تاااااااااااااااااااا اطلاعات و د رآينده هم نميدانم چه!در مورد دانسته هاي بشري بايد گفت كه جزميت منطق اوليه انسان كجا و منطق فعليش كجا؟!سير منطق را توجه كنيد:هر ايكسي ايكس هست بدون تغيير=====>>هر ايكسي ايكس هست ولي با قابليت تغيير به ايگرگ======> هر ايكس همزمان جزو مجموعه هاي بيشماري است و دانسته هاي جديدتر كه از آنها بي خبرم.آيا ميشود اين تحول را ناديده گرفت؟آيا جوهره اين منطق رادر تمدن مادي و معنوي بشر نمي بينيم؟به نظر من بحران بشريت نه كاركرد صرف ذهن بل كه بدكاركردي يا نابجا-كاركردي ذهن است.يعني تصلب ذهن!ذهن مسكن و ماوا نيست بلكه ابزار هست. نه به بحران بل كه به خلا ها و نواقص بشري باوردارم و باز باور دارم كه انسان بنا بر اقتضاي محدوديت وجودي اش و اينكه جزيي از يك كل است و در رابطه با كلي كه مجموعه فيزيكي و غير فيزيكي او و بيرون از اوست چيزي از كل كم دارد.اين ؛ نه عيب انسان بل كه خصيصه اي اوست و فعلآ جدا ناشدني از او. ايده تغيير بنيادين ا زنظر من ممكن نيست چرا كه ساختار اجتماعات بر كلام و ذهنيت است.اعتقاد به تغيير بنيادين يعني فروپاشي همه آنچه كه بشر بنياد نهاده مخصوصآ زبان و زمان.توجه داشته باشيد كه من از حقانيت اين وضع يا مطلوب بودنش دفاع نمي كنم و اصلآ در مقام داوري خوب و بد نيستم فقط ميخوام يادآور شوم كه جهان مطلوب و آرماني و يكسره از نوعي ديگر؛ فقط در ذهنيت ماست و وجود خارجي ندارد.
اما ايده تغيير و تحول درونزاي بشر برايم قابل هضم تر و عملي تر است.بشر امروز ناگزير از خواند و نوشتن و تفكر و گفتن هست.نه تعطيل كردن ذهن؛ بل كه refreshكردن و آماده دريافت كردن و تاثير پذيرفتن مي تواند راهگشا باشد. به طوري كه هر لحظه آماده دور ريختن و يا جرح و تعديل و صيقل دانسته اي قبلي بود با وارد كردن دانسته هاي جديد به پردازشگر ذهن.رهايي از دانستگي ممكن نيست.آنچه ممكن است fresh نگه داشتن آن است.فرش بودن يعني عمل كردن، ذهنيت را ساختن و سامان دادن، بازخورد اين ذهنيت در عمل و سپس بازسازي دانسته هاي قبلي.به نظر من ذهن باز و غير متصلب هر لحظه در معرض بلزسازي استو اين فروريختن و از نوبنا نهادن د رهر لحظه نباد موجب هراس ما و ناامني رواني بشود، حتي اگر متضاد و متناقض باشند با دانسته هاي قبلي!اصلآ پذيرش تضاد به معناي پذيرش اجتناب ناپذير اين وضعيت لازمه حركت ذهني انسانست.و تصور انساني با مجموعه انديشه و ذهن بدون تناقض و يكدست ممكن نيست.من كه سراغ ندارم !پيش فرضي كه قايل به يك چهارچوب ولزوم انتخاب و اختيار اجزاي بدون تناقض كنار هم درداخل اين چهارچوب ، ذهن انسان را از بلاواسطگي و آزادي خارج م يكند.بلاواسطگي مطلق و آزادي مطلق ذهن وجود ندارد(حداقل با توجه به دانسته هاي شخص من)، چون وجود اجتماعي انسان بسيار بزرگتر و پيشين تر از وجود فردي اوست.و اصلآ وجود فردي انسان نيز با توجه به رشد وجود اجتماعي اش شكل گرفته و معنا يافته.تناقض مفاهيم را مي بينيد؟؟!ولي آيا اين دليل بر رد كاركرد انديشه ميشود؟دانش من بسيار كم است و اين مسايل را كه شايد از اساس بتوان نادرستي آن را اثبات كرد با توجه به مطالعه تجربه و تفكر شخصي ام نوشته شده است ، تا نظر شما دوست عزيز چه باشد.سپاس فراوان از حوصله شما.