۳/۱۵/۱۳۹۸

کم سال تر که بودم صرف رفتن و دیدن جاهای دیگر برام مهم بود و یک آرزو!
ولی الان که جاهایی رو رفتم و از نزدیک دیده ام آن آرزو برام بی معنی شده. الان وقتی میرم جاهای توریستی در درجه اول بخاطر بمباران عکس و ویدیوهای موجود در رسانه های اینترنتی واقعا حسی از در مکان بودن را ندارم. از سویی با  خودم فکر می کنم اگر از ماجرای این رفتن ها و دیدن ها ناظر بیرونی یعنی دیگران را حذف کنیم برای خودمان واقعا چه می ماند؟ اگر کسی نباشد یا نخواهد که جزییات مشاهدات ما را بشنود برای خود ما چه دستاوردی بجا می ماند؟ 
توریسم فعلی بیشتر دیدار از تاریخ و فرهنگ و معماری قرون گذشته است. باز اگر بخواهیم از مشاهدات دوران مدرن بگوییم جز ساختمانها و راهها چیزی در میان نمی ماند.
آن فرهنگ زنده و جاری نزد جامعه مقصد، مشکلات و مسایلی که با آن درگیرند و شیوه مواجهه آن جامعه با آن، شادیها ، سوگواریها، نوع حضور زن و کودک و حیوانات و گیاهان وکلا طبیعت، داد و ستد چهره به چهره مردم و اصناف، همسایگی، رسانه ها، سیاست، و دین و خیلی چیزای دیگر را که معمولا نه با مشاهده و تجربه مستقیم که از طریق رویکرد خاص یک نویسنده یا روزنامه نگار، مستندساز یا تورلیدر از آنها با خبر می شویم را چرا نباید خود ما بتونیم تجربه کنیم؟ دیدن چند موزه و خیابان  معروف و چند بنای یادبود الان در عصر اینترنت واقعا به مخارجش نمی ارزد. همین اطلاعات را با خواندن صفحه ویکی ‍‌پدیای آن کشور هم قابل دسترسی است.
بیشتر از هر دوره دیگری نیاز به شناخت دیگران داریم؛ تفاوتها و شباهتهایمان. در جهانی که به لطف اینترنت بسیار کوچکتر شده تقسیم بندیهای کلاسیک و کلیشه ای خالی از معنای شده است. انسانها اکنون قادرند جایی دیگر یعنی در نقطه ای خارج از تعاریف موجود با هم و با شباهتها یا تفاوتها، با رنجها و شادیهای همدیگر ملاقات کنند و شبکه هایی با کارکردی نوین ایجاد کنند. برای شناختن این ویژگیها موزه ها و جاده ها و سیاست یا دین و رسانه های کلاسیک.
 ابزارهای بسیار پوسیده ای هستند.
جهان امروز بشارتهای نوینی برای ما دارد، اگر که خودمان را برای دریافتشان حاضر کنیم...

۲ نظر:

M.T گفت...

نرگس جان من اهل سفر به معنای لغوی آن نیستم، هرگز نبوده ام. اگر چه نزدیک به یک سوم زندگی ام را خارج از ایران زندگی کرده ام و همچنان ایران نیستم. توصیف آن چه که نوشته ای و دریافت من از موضوع این بحث در زندگی شخصی ام به شدت برای خودم روشن، حل شده و تجربه ای درونی-حسی و بسیار خوشایند است. اگر چه توضیحش برای دیگران شاید به همان اندازه گنگ، شعارگونه، و مالیخولیایی به نظر برسد. تو با من آشنایی، من در اتاقم معبدی دارم، چند پر که از سر راهم برداشته ام، درست در لحظه ای که حسی مرا به لمس کردن آنها واداشت، حس وصل شدن به روح پرواز و رهایی. سنگی دارم که از پای کاجی برداشته ام، و خاطره ی آن کاج با لمس این سنگ همیشه با من است. من با لمس کردن، گوش دادن، و بو کردن از قید زمان رها می شوم. حس این که دیواری را که لمس می کنم زمانی دور کسی لمس کرده یا بعد از من کسی لمس خواهد کرد بدون اغراق چشمهایم را تر می کند. گلی را که بو می کنم، صدای پرندگان، و دیدن ماه و نزدیکترین ستاره به آن من را از ملیونها سال قبل تا ملیونها سال دیگر به تنهایی آدمهایی وصل می کند که فارغ از همه چیز دقیقا همان کاری را کرده و یا خواهند کرد که در آن لحظه ی خاص من انجام می دهم. جهان فرمول پیچیده ای نیست نرگس جان، و ما هرگز از هم دور نیستیم، کافی است نامی یا خاطره ای باشیم در یاد کسی. و بسیار حرف دیگر...
بعد از مدتها سلام.

Narges گفت...

خوبه که مثل هر زمان هستی...
بارها کامنت ات را خواندم
بعد از مدتها سلام
و با مهر
تصور وصل بودن به کسی در گذشته یا آینده وقتی که تنهایی حس با شکوهی ست