۶/۲۶/۱۳۹۳

"حافظه تن سخت بر من مسلط شده و دارد مچاله ام می کند..دراز که می کشم، چشمهایم را که می بندم، آب داغی که از گوشه های چشم ام می غلتند، صورت غمگین و غریق تو که در آستانه در اتاق ام  مات دارند نگاه ام می کنند، و .. همه مرا در خلایی نامطبوع فرو می مکند.. دارم متلاشی می شوم..شیارهای مغزم که خالی از حریر سیاه شده اند بیشتر از قلب ام درد گرفته اند،
در تدارک مسخ شدن به موش کور هستم. دوباره به سوراخ  تنهایی و سکوت ام رجعت می کنم..
سلولهایم هر کدام نوعی یگانه از درد را تچربه می کنند، خودِ درد شده ام..
اصلا دلم نمی خواهد تو را غیر از آنچه که تاکنون بوده ای دریابم، می خواهم فریزت کنم و بذارمت بالای طاقچه غیرِ عادت..
دلم میخواست پریشانی ام را با تن ات آرام کنم، هوش تن من هنوز درنیافته رفتن ات را، در نخواهد هم یافت..
از بلاهت ام و از رنچی که می برم خشنودم..هر چه می خواهی بنام مرا."
شی-راز


هیچ نظری موجود نیست: