۸/۲۸/۱۳۹۲

نقدی قابل تامل بر وضعیت سمینارهای فلسفه و همچنین موضوعات و سخنرانان فلسفه در دانشگاه تهران
پی نوشت آنهم خواندنی است که لینک اش در پایان نوشته ارائه شده است.
-----
نوشته ی پیش رو قرار نیست به جنبه های مثبت اشاره کند. یعنی کتمان نمی کنم که جنبه های مثبتی هم درکار است، ولی با خود قرار گذاشته ام که حیث های منفی را بکاوم.
من قبل تر در نوشته ای (لینک در پی نوشت ۱) نقدهایی به سمینارهای فلسفه ی تحلیلی در ایران وارد کرده ام. دیروز دوشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۲ در همایشی فلسفی در دانشگاه تهران شرکت کردم که به نظرم نه تنها روح نقدهای مطرح شده در آن نوشته به این نیز وارد بود، بلکه این یکی ضعف هایی علاوه تر داشت. ضعف ها را که برشمارم، خواهید دید که برای من یک همایش خوب باید واجد چه ویژگی های صوری-ساختاری-محتوایی باشد. ممکن است سلیقه ی من را نپسندید. با این حال تکلیف خود می دانم که در جهت آنچیزی که آن را یک فرآیند خوب می دانم تلاش و تبلیغ کنم.
یک- در بدو ورود به سالن فردوسی دانشگاه تهران با جمعیتی انبوه مواجه شدم. برای من جمعیت انبوه به خودی خود یک نشانه ی منفی است. یعنی اینکه همایش قرار است در سطح بماند. یعنی بحث ها و ارائه ها قرار نیست که از جنبه ی دایرة المعارفی فراتر رود. بگذارید نام این گونه از همایش ها را بگذاریم “همایش دایرة المعارفی”.
حتی اگر بپذیریم که همایش دایرة المعارفی نیز لازم است، اما می خواهم بگویم که بخش قابل توجهی از جمعیت دیروز حتی به طلب کسب اطلاعات دایرة المعارفی هم نیامده بودند. آنها در نهایت اسنوب بوده اند. و این حق طبیعی من است که نخواهم اسنوبیسم در اطراف رشته ام جاری و ساری شود. اینکه چرا چنین قضاوت تلخی می کنم، دربندهای بعد روشن خواهد شد.
دو- در همایش دیروز چهار نفر سخنرانی کردند: بابک احمدی درباره ی فلسفه ی هنر، سعید ناجی درباره ی فلسفه برای کودکان، مصطفی ملکیان درباره ی تأثیر فلسفه در زندگی روزانه و امیرصائمی درباره ی فلسفه ی ریاضی.
علی الاصول هر ارائه دهنده حدود نیم ساعت وقت برای ارائه داشت و حدود یک ربع مجال برای پاسخ به پرسش ها. می گویم علی الاصول زیرا اسنوبیسم حاکم بر فضا و از جمله برگزارکنندگان همایش، این تقسیم زمان عادلانه را برهم زد، بی آنکه حتی اعتراض کوچکی به این بی عدالتی شود. به این مورد مهم خواهم رسید.
اما جدا از موضوع بی عدالتی به عناوین نگاه کنید و همین جا بی سلیقگی را ببینید. اول اینکه این چهار عنوان قرار است کدام هدف معرفتی- فلسفی را دسترس پذیر کند؟ اینکه نخست راجع به فلسفه ی هنر بگوییم، بلافاصله کمی درباره ی فلسفه برای کودکان، سپس درباره ی فلسفه ورزی در بطن زیست روزانه و درنهایت به فلسفه ی ریاضی ختم کنیم، قرار است نشان دهنده ی چه باشد؟ حتی اگر به ضرب چسب و توجیه های عجیب و غریب بتوانیم سه عنوان اول را به هم مرتبط کنیم، درباره ی حضور فلسفه ی ریاضی چه می توان گفت؟ نگویید عنوان این همایش فلسفه برای علم و هنر و زندگی است و همین عنوان جواب پرسش تو است. اصلاً چنین عنوانی کمی عجیب و غریب است. اصولاً معنای محصلی از آن برداشت نمی توان کرد.
جز این است که قصد داشتیم همین طوری (و تأکید می کنم همین طوری) یک دورهمی برگزار کنیم، به صرف اینکه برگزار کرده باشیم.
ممکن است اعتراض کنید که “یک ضرب درحال منفی بافی و صحبت درطریق سلبی هستی”. برای آنکه این اعتراض شما را جواب گویم به ویژگی های یک همایش با استانداردهای حداقلی اشاره می کنم.
در چنین همایشی، منِ برگزارکننده از خود دو سؤال آسان می پرسم. اول اینکه قرار است کدام مسأله ی معرفتی-فلسفی را در معرض دید مخاطب قرار دهم. وجود چنین مسأله ای عنوان هایی را که قابلیت طرح دارند محدود می کند و وجود چنین مسأله ای حداقل هایی از ربط را میان این عناوین برقرار می سازد.
سؤال آسان بعدی که باید از خود بپرسم این است که در همایش کذا قرار است تحت کدام روش به مسأله ی مورد بحث بپردازیم. آیا قرار است مسأله را روشن کنیم، آیا قرار است علاوه بر روشنی بخشی به مسأله نیز جواب های معروف و مقبول داده شده به آن را مورد بررسی قرار دهیم، آیا قرار است جواب های نویی را که متخصص ایرانی به مسأله داده است به داوری اهلش بسپاریم، می خواهیم مسأله را با توجه به کدام سنت( سنت فلسفه ی اسلامی یا سنت های دیگر) مورد کندوکاو قرار دهیم، آیا می خواهیم یک گفتگوی بین الروشی (اسلامی-قاره ای-تحلیلی) در حول و حوش مسأله ایجاد کنیم و الخ. وجود این پرسش های روش شناسانه باعث می شود که از هرکسی برای سخنرانی و ارائه دعوت نکنم. بلکه حداقل هایی از ربط را میان همایش و سخنران برقرار سازم.
و تازه اینها حداقل ها هستند.
سه- گفتم که علی الاصول قرار بود که هر سخنران زمانی چهل و پنج دقیقه ای برای ارائه در اختیار داشته باشد. مصطفی ملکیان استثنای این قصه بود. او یک ساعت و پانزده دقیقه صحبت کرد و درنهایت بدون پرسش و پاسخ همایش را ترک کرد، زیرا درجایی دیگر ارائه ای دیگر داشت.
چرا ملکیان استثنای این قصه است؟ چون او یک “برند” است. او است که با خاصیت های کاریزماتیک خود مخاطب انبوهی را به سالن می کشاند. او است که اسنوب ها را قلقلک می دهد. او است که وقتی همایش را ترک می کند، جمعیت انبوهی نیز سالن را ترک می کنند. او است که حرف نویی که نمی زند هیچ بلکه گذشته ها را مکرر می کند و با این حال بلافاصله بعد از همایش دانشگاه تهران در نشستی دیگر حاضر می شود که بگوید و باز بگوید.
وقتی می گویم برگزارکنندگان چنین همایشی نیز اسیر اسنوبیسم هستند، منظورم دقیقاً همین است. شاید اندک باشند ولی محتملاً هستند آدم هایی هم از نسل قبل تر و هم از نسل جدیدتر که حرف هایی عمیق تر و جدی تر و بکرتر دارند. ولی روح اسنوبیسم مانع نقش آفرینی آنها است.
ممکن است ایراد بگیرید که حرفهایم بر هیچ استدلال محتوایی استوار نیست. بسیارخب تنها یک اشاره ی کوتاه می کنم. قبل تر برای آنکه مقاله ای درباره ی علم دینی بنویسم، آنچه را که ملکیان درنقد علم دینی گفته بود خوانده بودم. درکمال حیرت تقسیم بندی های معروف او از علم درآن بحث در سخنرانی دیروز نیز تکرار شد. از خود می پرسیدم که آیا بازهم باید گوش سپار چندباره ی تقسیم بندی های او باشم. و اصولاً چه ربطی میان نقد علم دینی و تأثیرفلسفه ورزی در زیست روزانه هست که باید حدود یک ربع از سخنرانی را به همان تقسیم بندی های مطرح شده در نقد علم دینی بگذارنیم. حتی اگر بتوانیم حداقل هایی از ربط را نیز بیابیم، باز درباره ی اساس این تقسیم بندی و اینکه بسیار پراشکال است و بدتر اینکه در طی بیش از یک دهه دست نخورده باقی مانده است دچار سؤال جدی می شویم.
وقتی با حسین شیخ رضایی درباره ی مقاله ی علم دینی خود مشورت می کردم، حرف مهمی زد. ادعایش این بود که نقدهای ملکیان، حتی اگر با نتیجه اش (که خدشه بر مفهوم علم دینی است) همراه باشیم، در بطن خود از یک کم آگاهی نسبت به مباحث عمیق فلسفه ی علمی رنج می برد. و بعد به صورتی موجز سعی کرد ادعای خود را مدلل کند. شیخ رضایی به عنوان یک متخصص در حوزه ی فلسفه ی علم مجاز به چنین نقدی هست. و ملکیان باید نقدهایی اینچنین را بخواهد و ببیند و بسنجد و خویش-اصلاحی کند و نو باشد و تکرار نکند. اتفاقی که نمی افتد.
او در قسمتی از سخنرانی دیروزش یک نتیجه ی نامیمون عدم پایبندی به استدلال را چنین برشمرد که انسان نااستدلال گر اسیر اکابر می شود؛ “الف ب است” درست است زیرا “فلان بزرگ گفته که الف ب است”. ملکیان خود تبدیل به یکی از این بزرگان شده است. به نوعی خودش تبدیل به ضدخودش شده است. ممکن است بگویید که او تقصیری ندارد، بلکه این مخاطب قهرمان ساز است که او را تبدیل به ضدخودش کرده است. اصولاً چنین حرفی را قبول ندارم. کسی که بنیاد حرفش “ضد اکابری” است و توسل به سخن اکابر را سم استدلال ورزی می داند، زیست خود را از جنس مرید-مرادی نمی کند. حتی اگر کاریزما است، دائم در جهت شکستن وجه کاریزماتیک خود حرکت می کند. دریک کلام اطوارش درجهت رم دادن اسنوب ها و اسنوبیسم است. ولی او چنین نیست. او نمی خواهد که کاریزما نباشد. دانسته یا نادانسته (و به گمان من دانسته) از هیبت اکنونش لذت می برد و اسیر آن شده است. نمونه ی واضحش محتوای سخنرانی دیروزش که تنها قلقلک دهنده ی اسنوب ها است و نه چیزی بیش از آن.
او دیروز در سخنرانی خود استادها و آیت الله ها را مورد نوازش دائم قرار می داد. ولی به گمان من اول باید خود را نوازش کند. باید بپذیرد که آگاهانه یا ناآگاهانه تبدیل به کاریزما شده است، و کاریزما بیش از تبختر استادها و آیت الله ها سم فلسفه ورزی است.
***
شاید کسی که تا اینجا را خوانده باشد، نسبت برج عاج نشین و اضافه گو و متبختر به من دهد. کتمان نمی کنم که سلیقه ی من اتفاقاً با برج عاج نشینی فلسفه همخوان است. اینکه فلسفه را هرچه بیشتر تخصصی می خواهم و هرچه بیشتر از دسترس عوام به دور (عامی در اینجا یعنی آن کسی که فلسفه تخصص او نیست، مثل اینکه من نسبت به رشته ی زیست شناسی عامی محسوب می شوم). عمیقاً باور دارم که حافظ به عنوان نابغه ی شعر وقتی که در دست عوام فروکاهیده می شود، تبدیل به فال حافظ می شود، یعنی تبدیل به چیزی برضد خود. و عمیقاً باور دارم که اگر وظیفه ی فلسفه کندوکاو حقیقت است، آنگاه اگر که فروکاهیده شود به ضدخود بدل می شود و این فاجعه است.
من نمی توانم جمعیت انبوه را برای فلسفه در وضعیت فلسفی ایران امروز درک کنم. دلیلش خیلی خیلی ساده است. بگذارید از حوزه ی کاری خود مثال بزنم. من اکنون در شاخه ای محدود از فلسفه ی زبان کار می کنم. اگر فلسفه ی زبان را یک حوزه ی بزرگ درنظر بگیرید، تعداد متخصصان عمومی اکنونمان دراین حوزه ی بزرگ شاید به تعداد انگشتان یک دست هم نرسد. و تازه این حوزه ی کلی فلسفه ی زبان است. متخصص این حوزه بر سبیل قیاس یک پزشک عمومی است. مهم تر اما این است که پزشک متخصص داشته باشیم؛ یعنی به طور جداگانه درباره ی فرگه، درباره ی راسل، درباره ی کواین، درباره ی کریپکی و… متخصص داشته باشیم. که یک دانشجو وقتی در حوزه ای بسیار تخصصی ورود می کند، به کل دچار سوتفاهم محتوایی-روشی نشود. آیا یک متخصص به معنی واقعی کلمه درباره ی کواین به عنوان یکی از چند فیلسوف بسیار بسیار مهم قرن بیستم داریم؟ حاشا و کلا!
این فقر واقعی را باور کنم یا آن علاقه ی غیرواقعی را. اگر ذره ای جدیت درکار باشد، آنگاه با وجود چنین جمعیت مشتاقی باید که چنین فقری درکار نباشد، یا حداقل اینکه درجهت بهبود حرکت کنیم. ولی خبری نیست. یعنی از آن روزی که هابرماس به ایران آمد و از جمعیت انبوه شنوندگانش حیرت کرده بود تا اکنون باید خبری می شد. ولی نشد. پس اجازه می خواهم که مشکوک باشم. اجازه می خواهم که پذیرا نباشم. اجازه می خواهم که کمی تندی کنم و تلخ باشم.
دیشب حال خیلی تلخ و بدی داشتم. از اینکه فلسفه می خوانم بدم آمده بود. حتی یک آن از ذهنم گذشت که “چرا ریاضی و منطق را به طلب فلسفه ول کرده ای؟”. نمی دانم این یک حساسیت برج عاج نشین گون است یا یک حساسیت لازم و واقعی. با این حال حالم بد بود. خیلی هم بد بود. اینکه نتوانستم همان دیشب درباره ی همایش بنویسم دقیقاً به همین حال تلخ و بد مربوط می شود. گذاشتم کمی بگذرد تا این تلخی کمی رنگ و بوی استدلال بگیرد.
شاید این یک داوری تلخ باشد و شاید زحمت کسانی را که همایش و سمینار و بزرگداشت و اینها را ترتیب می دهند، کم ارج جلوه می دهم. ولی همان طور که هی تکرار کرده ام برای من فلسفه یک رشته ی تخصصی است؛ درست مثل ریاضی. اگر در یک سمینار ریاضی افراد متخصص شرکت می کنند، و استاندارد ارائه ها و بحث ها در حدی هست که یک غیرمتخصص جرأت و میل شرکت را از دست می دهد، چرا نباید آن قدر برای رشته ی تخصصی خود احترام قائل باشم که حد آن را به دست خویش فرونکاهم. فلسفه همچون هر رشته ی تخصصی که داعیه دار جدیت نیز هست، نسبتی با عام زدگی ندارد. قرار نیست که با آن اسنوب ها و عوام را جذب کنیم و حرف های کمتر جدی و بیشتر سطحی و شعاری بزنیم که آنها برای ما دست بزنند.
حدی از تبختر و برج عاج نشینی برای هر جدیتی لازم است.

هیچ نظری موجود نیست: