۳/۲۲/۱۳۸۵

قلمرو اسرارآمیزی است سرزمین اشک!



این کلمات را در حالی می نویسم که به سختی می تونم کیبورد رو ببینم،من دارم گریه میکنم،گریه ام هم پایانی ندارد،نمی خواهم هم جلوی گریه مو بگیرم،
قصدم از بیان وضعیت خودم ،انتقال حسی منفی نیست،از اتفاق،حسی بسیار مثبت باعث گریه ام شده است، به قصد دریافتی از بیچارگی یا بدبختی نوشته مو نخونید.کم گریه میکنم ،... یادم نمی آید که در طول زندگی ام از گریه برای انتقال دردم به دیگران ،یا مجاب کردن کسی برای انجام کاری یا در محذوریت اخلاقی قرار دادنش سوء استفاده کرده باشم.
می گریم چون در جایی از این دنیای بزرگ، در نقطه ای به نام "درد" می تونم با انسان ارتباط برقرار کنم...ساعتی پیش با دوستی نادیده که جز با مطالب وبلاگی و بحثهای وبلاگی آشنایی بیشتری با او ندارم، همزمان گریستیم ، هر دو در فاصله ای بسیار دور،بدون صدا،بدون تصویر ،و با کلامی مختصر گریستیم ،با گوش سپردن همزمان به شازده کوچولو بی آنکه خبردار باشیم که آنسوی جهان آن دیگری(و در واقع هر دو) دارد به شازده کوچولو گوش میدهد و الفبای "هستن" را مرور میکند و اشک می ریزد ،ما بی آنکه بدانیم درد آن دیگری چیست با هم گریستیم.ما گریستیم فقط به خاطر رنج دیگری،و این لحظات همیشه برای من به معنای واقعی کلمه محترم است و کمیاب...
گاهی احساس می کنم ما بیشتر از آنکه به گفتن از درد یا تحلیل درد داشته باشیم به "همدردی" این گوهر نایاب زندگی و پیوند انسانی نیاز داریم، ما به شگفت زده شدن و به هیجان آمدن به مثابه علایم زنده بودن نیاز داریم،زندگی جنازه متحرک بودن نیست،زندگی پر از شگفتی است.هر گاه توان شگفت زده شدن را از دست دادیم و همه چی برامون یکنواخت شد باید بدانیم که مرده ایم و فقط داریم بار جسممان را چون کفاره "خود نبودن" و "ناتوان از شگفت زده شدن" بر دوش می کشیم .
دل هوایی من همیشه و مدام میخواهد شگفت زده شود،هستن را بزید،عادت به حقیر زیستن نکند،همیشه در راه باشد،...و در این راه ای بسا چون کودکی بی تجربه ،جهان را و انسان را و خودش را هر بار به نحوی کشف کند،...زخمها و تنهایی ها هزینه مطالبه این شگفتی ها هستند،...نه از هزینه ها و نه از ناامنی های مستتر در شگفتی ها باکی ندارم ...سر فریب دادن خودم یا دیگری را ندارم،به احساسم و به خودم وفادارم؛گرچه خونی بی حد و فراوان از زخمهایم جاریست...
و اکنون "به ناچار" می پذیرم که گوسفند گل سرخ مرا خورده است،وزنگوله های آسمان جایشان را به اشک داده اند...
نگران دوستم هستم.
*شازده کوچولو،رویایی است راستین که در درون آدمی ریشه دوانده است،آنقدر که رویایی می نماید،به همان اندازه آروزهایش واقعی ولمس کردنی ست و در کالبدی کوچک تمام زیباییها و احساسات صمیمی را در خوددارد و از دروغها ،تظاهرها،فرومایه گیها و نابخردیهای به ظاهر خردمندانه بدور است...از معرفی کتاب شازده کوچولو ترجمه محمد قاضی

هیچ نظری موجود نیست: